یک ماهگی دخترم پریا
ایجا بود که یکم به رنگ و رو اومد. اما هنوز قیافه ش شکل نگرفته بود. اینجام هم اولین روزی بود که بعد از یک هفته اومد خونه مادر بزرگش و همه ریختن بالا سرش سفره صبحانه رو هم جمع نکردن اینجام اولین بار بود که عمو مهدی ش با شوق و ذوق داره نگاش می کنه و مادربزرگش هم طبق معمول معاینااااااااااااااات پزشششششششکی و بازدییییییییییید ناف پریــــــــــــــــــــــــــــااااااااا ( یره می تی باز تبخال زدی ) فتوشاپ نکردن تا همه ببینن و هووووووو کنن. ...
داستان تولد
دخترگل مامان قرار بود که سی ام مهر دنیا بیاد ,اما عزیز دلم بیتاب بود واسه دیدن مامان وبابا ,دیدن دنیا جمعه بود هفتم مهر که مامان حالش اصلا خوب نبود ودرد می کشید ,غافل از اینکه پریای عزیز ,اومدنش نزدیک ونزدیکتر میشه .مادری (مادر بزرگ ) اومد سراغمون و همه به هول و ولآ افتاده بودیم . بابایی هم که خونسرد رفته بود زیر پتو و می گفت : " چیزی نیست بابا بگیر بخواب . خوب میشه هنوز سه هفته وقت هست" واقعا که!!!!!!!! خلاصه ما زنگ زدیم اینور و اونور وگفتن که ظاهرا بچه می خواد زودتر به دنیا بیاد . بدو بدو وسایل و جمع کردیم و راه افتادیم.خاله وجیهه وهلنا جون هم با ما اومدن . دایی جوااد باقی وسایل رو جمع وجور ک...