داستان تولد
دخترگل مامان قرار بود که سی ام مهر دنیا بیاد ,اما عزیز دلم بیتاب بود واسه دیدن مامان وبابا ,دیدن دنیا
جمعه بود هفتم مهر که مامان حالش اصلا خوب نبود ودرد می کشید ,غافل از اینکه پریای عزیز ,اومدنش
نزدیک ونزدیکتر میشه .مادری (مادر بزرگ ) اومد سراغمون و همه به هول و ولآ افتاده بودیم .
بابایی هم که خونسرد رفته بود زیر پتو و می گفت : " چیزی نیست بابا بگیر بخواب . خوب میشه هنوز سه هفته وقت هست"
واقعا که!!!!!!!!
خلاصه ما زنگ زدیم اینور و اونور وگفتن که ظاهرا بچه می خواد زودتر به دنیا بیاد . بدو بدو وسایل و جمع کردیم و راه افتادیم.خاله وجیهه وهلنا جون هم با ما اومدن . دایی جوااد باقی وسایل رو جمع وجور کرده بود وخاله ها با خودشون آوردن . خاله ملیحه وخاله نرگس نگران بودن ولحظه به لحظه زنگ میزدن . راستی ایلیا جون هم اومده بود.
توی راه یک بارونی هم گرفت که بیا و ببین.
بالاخره پریا جون به دنیا اومد اینم اولین عکس زندگی پریا ی نازنین